یاران مهدی (ع) منتقمان امام حسین (ع)

پای کار انقلاب ایستاده ایم و تمام توان خود را برای اشاعه نام ولیعصر (عج) و زمینه سازی ظهور نزدیک امامان بکار می بندیم

یاران مهدی (ع) منتقمان امام حسین (ع)

پای کار انقلاب ایستاده ایم و تمام توان خود را برای اشاعه نام ولیعصر (عج) و زمینه سازی ظهور نزدیک امامان بکار می بندیم

۴ مطلب با موضوع «شهید همت» ثبت شده است

معلم فراری

بچه های مدرسه درِ گوشی با هم صحبت می کنند. بیشتر معلمها به جای اینکه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، در حیاط مدرسه قدم می زنند و با بچه ها صحبت  می کنند. آنها این کار را از معلم تاریخ یاد گرفته اند؛ با این کار می خواهند جا ی

خالی معلم تاریخ را پر کنند.

معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود که رفت جلو  صف و با یک سخنرانی داغ و کوبنده، جنایتهای شاه و خاندانش را افشا کرد و قبل از اینکه مأمورهای ساواک وارد مدرسه شوند، فرار کرد. حالا سرلشکر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین کرده است.

یکی از بچه ها، درِ گوشی با ناظم صحبت می کند. رنگ ناظم از ترس و دلهره  زرد می شود. در حالی که دست و پایش را از وحشت گم کرده، هول هو لکی  خودش را به دفتر می رساند. مدیر وقتی رنگ و روی او را می بیند، جا می خورد.

 چی شده، فاتحی؟

جناب ذاکری، بچه ها

جناب ذاکری، بچه ها می گویند باز هم معلم تاریخ...

آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را می شنود، مثل برق گرفته ها از جا می پرد ومی گوید چی گفتی، معلم تاریخ؟ منظورت همت است : وحشت زده می پرسد همت باز هم می خواهد اینجا سخنرانی کند.

تصویر مرتبط

ببند آن دهنت را. با این حرفها می خواهی کار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نمی کند پایش را تو این مدرسه بگذارد.

 جناب ذاکری، بچه ها با گوشهای خودشان از دهن معلمها شنیده اند. من هم با گوشهای خودم از بچه ها شنیده ام.

حالا کی قرار است همچین غلطی ؟

آقای مدیر که هول کرده، می گوید  همین حالا !

 آخر الان که همت اینجا نیست !

 هر جا باشد، سرساعت مثل جن خودش را می رساند. بچه ها با معلمها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را می زنیم، به جای اینکه به کلاس بروند، تو حیاط مدرسه برای شنیدن سخنرانی او صف بکشند.

 بچه ها و معلمها غلط کرده اند. تو هم نمی خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را کلاس به کلاس بفرست. هر معلم هم که سرکلاس نرفت، برایش سه روز غیبت رد کن. می روم به سرلشکر زنگ بزنم. دلم گواهی می دهد امروز

جایزة خوبی به من و تو می رسد !

ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو می رود.

از بلندگو، اسم کلاسها خوانده می شود. بچه ها به جا ی رفتن به کلاس، سرصف می ایستند. لحظاتی بعد، بیشتر کلاسها در حیاط مدرسه صف می کشند.

آقای مدیر، میکروفون را از ناظم می گیرد و شروع می کند به داد و هوار و خط و نشان کشیدن. بعضی از معلمها ترسیده اند و به کلاس می روند. بعضی بچه ها هم به دنبال آنها راه می افتند. در همان لحظه، درِ مدرسه باز م ی شود . همت وارد

می شود. همه صلوات می فرستند. همت لبخندزنان جلو صف می رود و با معلمها ودانش آموزان احوالپرسی می کند. لحظه ای بعد با صدای بلند شروع م ی کند به سخنرانی.

تصویر مرتبط

 بسم الله الرحمن الرحیم...

 

خبر به سرلشکر ناجی می رسد . او، هم خوشحال است و هم عصبا نی.

خوشحال از اینکه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبا نی از اینکه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده است !

ماشینهای نظامی برای حرکت آماده می شوند.

رانندة سرلشکر، درِ ماشین را باز می کند و با احترام تعارف م ی کند . سگ پشمالوی سرلشکر به داخل ماشین می پرد. سرلشکر، در حالی که هفت تی ش را زیر پالتویش جاسازی می کند، سوار می شود. راننده، در را می بندد، پشت فرمان

می نشیند و با سرعت حرکت می کند. ماشینهای نظامی به دنبال ماشین سرلشکر راه می افتند.

􀂉

وقتی ماشینها به مدرسه می رسند، صدای سخنرا نی همت شنیده می شود .

سرلشکر از خوشحالی نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد. از ماشین پیاده می شود ،هفت تیرش را می کشد و به مأمورها اشاره می کند تا مدرسه را محاصره کنند.

عرق، سر و روی همت را پوشانده است. همه با اشتیاق به حرفهای او گوش می دهند.

مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم می زند و به زم ین و زمان فحش می دهد. در همان لحظه، صدای پارس سگی، او را به خود می آورد. سگرپشمالوی سرلشکر دوان دوان وارد مدرسه می شود.

همت با دیدن سگ متوجه اوضاع می شود اما به رو ی خودش نمی آورد.

لحظاتی بعد، سرلشکر با دو مأمور مسلح وارد مدرسه می شود.

مدیر و ناظم، در حالی که به نشانة احترام خم و راست می شوند، نَفَس زنان خودشان را به سرلشکر می رسانند و دست او را می بوسند. سرلشکر بدون اعتنا، در حالی که به همت نگاه می کند، نیشخند می زند.

بعضی از معلمها، اطراف همت را خالی می کنند و آهسته از مدرسه خارج می شوند. با خروج معلمها، دانش آموزها هم یکی یکی فرار می کنند. لحظه ای بعد، همت می ماند و مأمورهایی که او را دوره کرده اند . سرلشکر از موش به تله افتاد. زود دستبندش بزنید،  از خوشحالی قهقهه ای می زند و می گوید  به افراد بگویید سوار بشوند، راه می افتیم

همت به هر طرف نگاه می کند، یک مأمور می بیند. راه فراری نمی یابد. یکی از مأمورها، دستهای او را بالا می آورد.

دیگری به هر دو دستش دستبند می زند.

همت می نشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو می برد «؟ چی شده » : و عق می زند. یکی از مأمورها می گوید «. حالش خراب شده » : دیگری می گوید غلط کرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگی. » : سرلشکر می گوید  «. گولش را نخورید... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم

همت باز هم عق می زند و استفراغ می کند. مأمورها خودشان را از اطراف او کنار می کشند. سرلشکر در حالی که جلو بینی و دهانش را گرفته است قیافه اش را درهم می کند و کنار می کشد. با عصبانیت یک لگد به شکم سگ می زند و فریاد

این پدر سوخته را ببریدش دستشویی، دست و صورت کثیف اش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید

پیش از آنکه کسی همت را به طرف دستشو یی ببرد ، او خود به طرف دستشویی راه می افتد. وقتی وارد دستشویی می شود، در را از پشت قفل می کند .

دو مأمور مسلح جلو در به انتظار می ایستند.

از داخل دستشویی، صدای شُرشُر آب و عق زدن همت شنیده می شود .

مأمورها به حالت چِندش، قیافه هایشان را درهم می کشند.

لحظات از پی هم می گذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمی شود. تنها صدای شُرشُر آب، سکوت را می شکند.

سرلشکر در راهرو قدم می زند و به ساعتش نگاه می کند او که حسا بی کلافه رفت دست و صورتش را بشوید یا دوش بگیرد به مأمورها می گوید  بروید تو ببینید چه غلطی می کند

یکی از مأمورها، دستگیرة در را می فشارد، اما در باز نمی شود.

 در قفل است، قربان !

 غلط کرده قفلش کرده. بگو زود بازش کند تا دستشو یی را روی سرش خراب نکرده ایم.

مأمورها، همت را با داد و فریاد تهدید می کنند، اما صدایی شنیده نمی شود .

سرلشکر دستور می دهد در را بشکنند. مأمورها هجوم می آورند، با مشت و لگد به در می کوبند و آن را می شکنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجرة پشتی دستشویی هم!

سرلشکر وقتی این صحنه را می بیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله می کند .

مدیر و ناظم که هنوز به جایزه فکر می کنند، در زیر مشت و لگد سرلشکر نقش زمین می شوند.

 

معلم فراری(از مجموعه فرماندهان-شهید ابراهیم همت)                   نویسنده:رحیم مخدومی

 

 

شهید حاج محمد ابراهیم همت :

سخنان حاج همت

 

« فکر نکنید افرادی مثل خوارج دوران حکومت امام علی {ع}  الان در اطراف ما وجود ندارندوجود دارند.

خوارج چه کسانی بودند ؟

خوارج آمدند و ابتدا به علی گفتند : که یا علی ما با تو هستیم بعد همین ها از پشت به علی ضربه زدند.این نیست که ما هم در اطراف خودمان

چنین آدم هایی را نداشته باشیم الان هم مثل زمان حکومت حضرت علی {عخوارجی هستند »

 

کتاب به روایت همت صفحه ۲۵۳

« تذکرات امام، آویزه گوش همه شما باشد تذکرات امام، باید سنگِ مَحکِ تمام اعمال ما باشد  زرگرها وقتی که می خواهند یک قطعه طلا را از نظر میزان خلوصِ آن بسنجند از ابزاری استفاده می کنند به اسم "سنگِ محک" و می گویند این قطعه طلا را محک می زنیم تا عیار خلوص طلای آن، معلوم بشود و بفهمیم در این قطعه، چقدر طلای ناب به کار رفتهیا چقدر آن، مِس است

 

پس ای عزیزان

برای تشخیص خلوصِ اعمال خودمانما باید آنها را با این اوامر امام، محک بزنیم.

باید دستورهای ولایت فقیهریز به ریز و مو به مو در اعماق قلب شما حک بشوند »

-به روایت همت ص۶۲۹

 

.

یک شب خواب بودم که تو خواب دیدم دارن در میزنن. در رو که باز کردم دیدم شهید همت با یه موتور تریل جلو در خونه وایساده و میگه سوار شو بریم . 

ازش پرسیدم کجا؟ گفت یه نفر به کمک ما احتیاج داره. سوار شدم و رفتیم. سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم آدرس خیابون ها رو خوب ببینم. وقتی رسیدیم از خواب پریدم. 
از چند نفر پرسیم که تعبیر این خواب چیه گفتن خوب معلومه باید بری به اون آدرس ببینی کی به کمکت احتیاج داره. 

نتیجه تصویری برای شهید همت

هر جوری بود خودمو به اون آدرس رسوندم، در زدم. در رو که باز کردن دیدم یه پسر جوون اومد جلوی در. نه من اونو میشناختم نه اون منو. 

گفت بفرمایید چیکار دارید. ازش پرسیم که با شهید همت کاری داشته؟ یهو زد زیر گریه. 

گفت چند وقته می خوام خودکشی کنم. دیروز داشتم تو خیابون راه می رفتم و به این فکر می کردم که چه جوری خودم رو خلاص کنم که یه دفعه چشمم افتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود اتوبان شهید همت.

گفتم میگن شماها زنده اید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم و الان شما اومدید اینجا و می گید که از طرف شهید همت اومدید...

منبع:http://velayatonline.ir

روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون،صدای حاج همت را شنیدم که گفت: «سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی، دارند بچه‌های ما را اذیت می‌کند… من به عقب می‌رم تا به کمک به این بچه‌ها، از بقیه لشکرها قدری نیرو جور کنم و بیارم جلو».

 به گزارش فارس، این مطلب خاطره کوتاه و ناب از فرمانده دریا دل لشکر۲۷ محمدرسول الله (ص) سردار شهید حاج «سعید مهتدی» از عملیات آبی – خاکی خیبر که به محضرتان تقدیم می کنیم. خوشا به سعادت او و یاران سفر کرده اش در آن پرواز جاودانی به آسمان قرب ربوبی، رسیدن شان به سدره المنتهای سعادت ابدی و نشستن بر سفره ضیافت الهی قبیله نور خواران و نور آشامان.

 

… روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون، حوالی بعدازظهر بود که دیدم می‌گویند بی‌سیم تو را می‌خواهد. گوشی را که به دستم گرفتم، صدای حاج همت را شنیدم که گفت:

 

«سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی، از طرف این شاخ شکسته‌ها، دارند بچه‌های ما را اذیت می‌کند… من به عقب می‌رم تا به کمک به این بچه‌ها، از بقیه لشکرها قدری نیرو جور کنم و بیارم جلو».

 

گفتم: «مفهوم شد حاجی، اجازه می‌دی من هم با شما بیام؟»

 

گفت: «نه عزیزم، شما چون نسبت به موقعیت منطقه توجیه هستی، همین جا باش تا خط رو تحویل بچه‌های لشکر امام حسین(ع) بدی و کمک‌شان کنی. هر وقت کارت تموم شد، بیا به همون سنگر… – منظور حاجی از اصطلاح «همون سنگر»، قرارگاه تاکتیکی حاج قاسم سلیمانی بود- … بعد بیا اونجا؛ من هم غروب می‌آم همون جا، تا با هم صحبت کنیم».

 

برگشتم پیش بچه‌های‌مان در خط و کنارشان ماندم. دشمن که وحشت از دست دادن جزایر خواب از چشم‌هایش ربوده بود، حتی برای یک لحظه، دست از گلوله‌باران جزایر برنمی‌داشت. ما هم داخل سنگرها و کانال‌های نفر روبی که به تازگی حفر شده بود، پناه گرفته بودیم و از خط‌مان دفاع می‌کردیم. چند ساعتی گذشت. از طریق بی‌سیم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم: حاجی آمده یا نه؟!

 

گفتند: «نه، هنوز برنگشته!»

 

مدتی بعد، از نو تماس گرفتم و سراغ‌اش را گرفتم. جواب دادند: «نه، خبری نیست!» دیگر دلشوره رهایم نکرد. طاقت نیاوردم. خط را سپردم دست تعدادی از بچه‌ها،‌ آمدم کمی عقب‌تر و با یک جیپ ۱۰۶ که عازم عقب بود، راهی شدم به سمت سنگری که محل قرارم با حاج همت بود. وارد سنگر که شدم، دیدم حاجی نیست. از برادرمان حاج «قاسم سلیمانی»؛ فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله پرسیدم حاج همت کجاست؟

 

ایشان گفت: «رفته قرارگاه لشکر ۲۷ و هنوز برنگشته.»

 

قرارگاه تاکتیکی ما در ضلع شرقی جزیره بود. گفتم: «ولی حاجی به من گفته بود برمی‌گرده اینجا، چون با من کار داره.»

 

حاج قاسم گفت: «هنوز که نیومده،‌ولی مرا هم نگران کردی، الان یه وسیله به شما می‌دم، برو به قرارگاه تاکتیکی لشکرتون، احتمال داره اینجا نیاد.»

 

با یکی از پیک‌های فرمانده لشکر ثارالله، سوار بر یک موتور تریل، رفتیم سمت قرارگاه تاکتیکی لشکر ۲۷ در ضلع شرقی جزیره، آنجا که رسیدیم، [شهید] حاج عباس کریمی را دیدم.

 

به او گفتم: «عباس، حاج همت اینجا بوده انگار،‌ولی اصلا برنگشته پیش حاج قاسم.»

 

عباس با تعجب گفت: «معلومه چی می‌گی؟! حاجی اصلا اینجا نیومده برادر من!»

 

این را که گفت، دفعتاً سراپای بدنم به لرزه افتاد و بی‌اختیار سست شدم. فهمیدم قطعا بایستی بین راه برای همت اتفاقی افتاده باشد.

 

عباس ادامه داد: «… حاجی اینجا نیومده، ولی با قرارگاه مرکزی که تماس گرفتم، گفتند حاجی اونجا نیست و شما هم دیگه در بخش مرکزی جزیره مسئولیتی ندارید، گفتند گردان لشکرتان همونجا باشه، ما خودمون لشکر امام حسین(ع) رو می‌فرستیم بیاد اونجا و خط رو از گردان شما تحویل بگیره.»

 

عباس که حرف‌اش تمام شد، خودم گوشی بی‌سیم را برداشتم. با قرارگاه تماس گرفتم و گفتم: «پس لااقل بگذارید ما بریم گردان رو عوض کنیم و برگردیم به اینجا.»

 

از آن سر خط جواب دادند: «نه، شما از این طرف نرید. شما از منطقه شرقی جزیره تکان نخورید و به آن طرف نرید.»

 

یک حس باطنی به من می‌گفت حتماً خبری شده و مرکز نمی‌خواهد که ما بفهمیم. روی پیشانی‌ام عرق سردی نشسته بود. همین‌طور که گوشی بی‌سیم توی دست‌ام بود، نشستم زمین و گفتم: «بسیار خوب، حالا حاج همت کجاست؟»

 

جواب آمد: «فرماندهی جنگ اونو خواسته، رفته اون دست آب.»

 

رو کردم به شهید کریمی و گفت« «عباس، بهت گفته باشم؛ یا حاجی شهید شده، یا به احتمال خیلی ضعیف، زخمی شده».

 

او گفت: «روی چه حسابی این حرف رو می‌زنی تو؟!»

 

گفتم: «اگه حاجی می‌خواست بره اون دست آب، لشکر رو که همین‌جوری بدون مسئولیت رها نمی‌کرد، حتما یا با تو در اینجا، یا با من در خط تماس می‌گرفت و سربسته خبر می‌داد که می‌خواد به اون طرف آب بره.»

 

عباس هم نگران بود. منتها چون بی‌سیم‌چی‌ها کنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح نبود بیشتر از این، در باره دل‌نگرانی‌مان جلوی آن‌ها صحبت کنیم. آخر اگر این خبر شایع می‌شد که حاجی شهید شده، بر روحیه بچه‌های لشکر تاثیر منفی و ناگواری به جا می‌گذاشت، چون او به شدت مورد علاقه بسیجی‌ها بود و برای آن‌ها، باور کردن نبودن همت خیلی، خیلی دشوار به نظر می‌رسید.

چشم که بر هم زدیم، غروب شد و دقایقی بعد، روز کوتاه زمستانی هفدهم اسفند، جای‌اش را با شبی به سیاهی دوزخ عوض کرد. آن شب، حتی یک لحظه هم از یاد همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او، در نظرم تداعی می‌شد. خصوصا آن لحظه‌ای که از «طلائیه» به جزیره جنوبی آمدیم، آن سخنرانی زیبا و بی‌تکلف حاجی برای بچه‌های بسیجی لشکر، بیرون کشیدن او از چنگ بسیجی‌ها، ورودمان به سنگر فرماندهان لشکرهای سپاه و شلوغ‌بازی‌های رایج حاجی، رجزخوانی‌های روح‌بخش او، بگو بخندش با احمد کاظمی، لبخندهای زین‌الدین در واکنش به شیرین‌ زبانی‌های حاجی و بعد، آن پاسخ سرشار از روحیه احمد کاظمی به رده‌های بالا، پای بی‌سیم و در حالی که نیم نگاهی به حاجی داشت و گفته بود: «همین که همت با ماست، مشکلی نداریم!»

شب وحشتناکی بر من گذشت. به هر مشقتی که بود، صبر کردیم تا صبح. دیگر برای‌مان یقین حاصل شد که حتما برای او اتفاقی افتاده. بعد از نماز صبح، عباس کریمی گفت: «سعید، تو همین‌جا بمون، من می‌رم به سر قرارگاه نجف، ببینم موضوع از چه قراره!»

 

رفت و اصلا نفهمیدیم چقدر گذشت، که برگشت؛ با چشم‌هایی مثل دو کاسه خون، خیس از اشک، عباس، عباس همیشگی نبود. به زحمت لب باز کرد و گفت: «همت و یک نفر دیگر سوار بر موتور، سمت «پد» می‌رفتند که تانک بعثی‌ آن‌ها را هدف تیر مستقیم قرار داد و شهید شدند».

درحالی که کنار آمدن با این باور که دیگر او را نمی‌بینم، برایم محال به نظر می‌رسید. کم کم دستخوش دلهره دیگری شدم؛ این واقعه را چطور می‌بایست برای بچه رزمنده‌های لشکر مطرح می‌کردیم؟! طوری که خبرش، روحیه لطیف آن‌ها را تضعیف نکند.

 

– هنوز هم باور نبودن همت برایم سخت است، بدجوری ما را چشم به راه گذاشت … و رفت